داستان پروانه ها
سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند .
یکی از آن ها قرمز رنگ ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود .
آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند .
سپس بر روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند .
یک روز که آن ها مشغول بازی بودند ، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد
و باران شروع به باریدن کرد .
بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد .
آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود
باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند .
پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند .
پروانه قرمز رنگ گفت :
" ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده
اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود
زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ "
گل قرمز گفت :
" فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند ."
پروانه ها با هم گفتند :
" ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم ،
ما از هم جدا نمی شویم . "
پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند .
پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند
و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود .
اما گل زرد رنگ گفت :
" فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند ."
پروانه ها با هم گفتند :
" ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم ،
ما از هم جدا نمی شویم . "
پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند .
این بار به گل سفید رنگی رسیدند .
ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست .
پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند .
آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند .
باران تند تر می بارید .
بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود
و از سرما می لرزیدند .
خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد .
او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد ، ابرها را کنار زد .
دانه های باران ریز و ریز تر شدند تا وقتی که باران تمام شد .
خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند .
بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید .
آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند .